EK
Art & Social life
محـکـــــوم
در ژرفنـای این زنـدگی بغـایت تیــــره
در سرزمینی بـه وسعت تمـامی ابـرهای تیـره رنـگ
کـه خــاک مـرا به ژرفنـای تـاریـــخ سیــــاه تبعیـد کرده اند
زغـالینـه نطفـه ای ، در هوس نـــــور آفتـــــاب
زندگـی آغـازید
و از خود نپرسیـد که خـورشیــــد تـو کجاست ؟
بـه کدامین دیـار چنیـن شتابانی ؟
بـه کدامین سردابـه سیــــاه مهمـانی ؟
آمــدم ، بـا مقصـد بی مقصـد
مـن نمی دانستم
گـریـه می کـردم مـی ترسیــدم
اولین گامـم بـود
:مـادرم خنـدید و گفت
زنــدگـــــــی زیبـاست
گفتــم آری آری
الفتی خواهـم بست ، مـن به این مهمـــانی
و ... ... ... نشــــد
و نمی دانستــم مقصدم مـرگ است
به همیـن آسـانی ؟
کاشکـی آسـان بـود
زنـدگی در هـوس گریه من سوختـه بود
رخ بـر افروختـه بـود و مـرا می نگریست
و بمـن می خنـدید
:او تمسخـر میکرد ، و بمن می گفت
"خـــور" تـو آنجـا هست
"در " غــــــروب
وه چـه زیبــا بـود
و چـه خوشـرنگ
لحظه ای بعـد نهـان گشت
پشت آن کـوه سیـــاه
زنـدگـی آنجـا بـود ، من نمیدانستـم
جـاودان زنـدگی من مرگ است
مــرگ آغـاز زمین
مــرگ آغـاز زمـان
مـن نگـاهم نگــــران
چـه کنم بـا دگران ؟
مـــادرم پـــــدرم پســرم
گـریـه مـادر خـود را چـه کنـم ؟
کـه در انـدوه فراق ، پشت وی میشکند
آری آری ، حکـم صـادر شده بـود
! "زنــدگـــــــــی"
: مـن نمی خواهـــــــــم
و جوابگونه ای تـلخ ، از فـراسوی زمــان
"حـکم میکـرد "بمـــــــــــان
تـو بمـن محکــومی زندگی محتــــوم است
تـو بخـود نـامده ای
تـو بمـن ملـزومی
لازم است تو ، بمـــان
********
پسـرم را دیـدم
"دومیـن محکـــــوم"
و بـه حکمی محتـوم
زندگی آغازیـد
او بمن می خـندیـد و بمن می گفت :
تـو چـرا گـریانی ؟
من بـه او گفتـم
تـو نمی دانی
...و همیـن
********
مـن بـه گـور کـج خـود می نگرم
و بـدان می خنـدم ، پس بـدان می گـریم
تـو بخنــد ، پســـــرم
خنــده ات جـــــاویـدان
در هیـاهـوی زمـــان
تـــو بمــــــان
خنده ات مظهر دل خونی خونین جگران
که بـه خـون دل خــود می نگرنـد
و بـدان می خنـدنـد
تــو بمـــان پســرم
تـــو بمـــــــــان
فرهـاد - زمستــان۱۳۸۴